کودکي با پاي برهنه بر روي برفها
ايستاده بود و به ويترين فروشگاهي
نگاه مي کرد زني... در حال عبور او
را ديد، او را به داخل فروشگاه برد و
برايش لباس و کفش خريد و گفت:
مواظب خودت باش کودک پرسيد:
ببخشيد خانم شما خدا هستيد؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
يکي از بنده هاي خدا هستم.
کودک گفت:
مي دانستم با او نسبتي داري!!!
نظرات شما عزیزان: